من هنوز بدنيا نيامده ام، اما منتظرم باشيد چون اگه خدا ياري كنه قراره بزودي بيام توي دنياي شما. راستش چند وقتيه كه با دنياي شما آشنائي مختصري پيدا كرده ام. اينجا كه هستم خيلي تاريكه. گاهي كمي روشن ميشه. من صداهائي ميشنوم كه بعضيشون بلنده و بعضيشون هم آهسته هستش. به اين صداها زياد عادت ندارم ولي فكر كنم دارم عادت ميكنم. گاهي اوقات ميشنوم كه دو نفر با من حرف ميزنن. منو صدا ميكنن ميگن كه نامت رو ميخوايم بزاريم كارن. من هنوز نميدونم كه كارن يعني چي؟ واصلا چرا بايد منو به يك نام صدا كنن. اونا ميگن كه پدرو مادر من هستن. پدرم شبها برام شعر ميخونه و گاهي ميگه كه بزار برات موسيقي بزارم. بعدش صداهائي ميشنوم كه خيلي خوشم مياد. يه صداي ديگه اي ميشنوم كه خيلي مهربونه. اون ميگه مامان منه و من رو عسل خودش صدا ميكنه. گاهي اينجا دلم ميگيره و ميخوام زود بيام بيرون تا ببينم توي دنياي شما چه خبره؟
اميدوارم چيزهاي خوب خوب توش باشه تا من بتونم يه عالمه توش كيف كنم و بازي كنم. يادمه خدا بهم گفت كه تو رو ميبرم جائي كه بتوني خيلي لذت ببري. اونجا من همه چيز براي تو خلق كرده ام و در امان هستي.من خدا رو خيلي دوست دارم و دلم براش تنگ ميشه. خب ديگه يه خورده خسته شده ام. ميخوام يه چرت بزنم. فعلا خدا نگهدارتون باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر