درباره من

منم كارن. كودكي كه تازه زاده شدم. كنيه ام پارسي است و نژادم آريائي. نام من، نام سپهسالار ايراني است.كارن پسر كوچك كاوه آهنگر . سپهدار چون كارن کاویان ... به پیش سپاه اندرون کاردان کجا نام او كارن رزم زن ... سپهدار بیدار لشکر شکن كارن با فتحه روي حرف "ر" تلفظ ميگردد.KARAN

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

سلام پسر گلم

سلام پسر گلم. امروز سه شنبه هشتم ديماه سال هشتاد و هشت من در تهرانم و تو همراه مادرت در انزلي هستي. ميدونم كه خيلي وقته كه برات چيزي ننوشته ام و شايد يه روزي از دستم دلخور بشي كه چرا اينهمه فاصله بين مطالب وجود داره. اين دليل اين نيست كه به فكرت نبودم، كه خدا ميدونه كه هر لحظه در يادم هستي. اما يكروز خودت بزرگ ميشي و وقتي تاريخ رو ورق ميزني ميفهمي كه ما در چه شرايطي زندگي ميكرديم. نميخوام از طرف همه حرف بزنم اما خودم بشخصه بايد بگم كه دست و دلم به نوشتن نميره. حتي به زندگي كردن هم نميره. نميدونم چي سر ما اومده اما هر چه كه هست خوشايند نيست. و من دارم تمام سعيم رو ميكنم كه از اين بن بست بيام بيرون.
بيش از اين در اينجا نمينويسم فقط بدون كه وقتي بزرگ شدي ياد ميگيري كه گاهي بهتره توي زندگيت كمي بيخيال بشي تا ضجر كمتري بكشي. برات آرزو نميكنم كه هيچگاه ضجر نكشي چون اونطوري هيچوقت ساخته نميشي. بلكه بايد پستي و بلندي ها رو با هم پشت سر بگذاري تا مثل فولاد آبديده بشي و قدر سلامت و عافيت رو بدوني.

دوستت دارم عزيزم

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

بابا بيشتر مواظب من باشيد



سلام. آي مردم آي ملت اين پدر و مادرم نزديك بود كار دست خودشون و خودم بدن . آخه اين چه وضعشه.
ديشب يه لحظه حواسم نبودا. فقط يه لحظه. يهو ماماني يه قاشق آش خورد  كه توش باقالي داشت. اي خدا وقتي فهميدن كه توش باقاليه بايد قيافشون رو ميديدين. هول شدن هوار كردن فرياد زدن. خب بابا نكنين اين كارا رو . حواستون رو جمع كنيد. بيچاراه ها كلي استرس كشيدن. كلي اذيت شدن.دلم براشون سوخت.
بنده رو هم تا صبح گشنگي دادن چون آقاي دكتر گفت من نبايد شير مادر بخورم از شب تا صبح. نامردا از بعد از ظهر هي شير خشك رو زوري چپوندن تو گلوي من . خب نميخورم شير خشك مگه زوره.
آخرش هم گشنه خوابيدم!! تقصير من چي بود؟ خودشون اشتباه كردن من بايد گشنه بمونم. تازه اين كه چيزي نيست امروز منو بردن بيمارستان. آزمايش خون و ادرار و همه چي. كلي از دستشون شاكي ام . دردمو به كي بگم؟؟
راستي امروز براي اولين بار سوار اتوبوس شدم. ههههههه-  چه اتوبوسهاي جالبي ما داريم. فهميدم بابام زيادي ديگه غر ميزنه اين اتوبوسها كه خالي بودن. هميشه ميگه من به ميله هاي اتوبوس آويزون ميشم. فكر كنم خالي ميبنده.من كه آويزون نشدم كلي جاي خالي بود تو بغل مامان خوابيدم.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

اداره هم شد خونه؟؟


سلام. منو بردن اداره اشون. به خيال اينكه جلوي همكاراشون پز بدن كه ما چه بچه ساكتي داريم.
داستان از اين قرار بود كه: آقا تو ماشين زير بخاري خواب بودم كه يهو دستي زد زير بغلم و بلندم كرد.ديدم دارند پتو پيچم ميكنن. فهميدم كه باز نقشه شومي تو سرشون دارن. بله! بابا گفت خداحافظ و مامان رفت به راه ديگه. يهو چشم باز كردم ديدم كه يه مشت زن و مرد آدم نديده ريختند سرم با قيافه هاي اجق وجق. واي چشتون روز بد نبينه. واقعا تعجب كردم همه ميخواستن من بهشون بخندم و نازم كنن. هي صبوري كردم و لبخند زدم . اونها هم هي منو دادند دست اين. دست اون. ديدم نه خير اينها بيخيال نميشن. همه ميخوان هي من به قيافه نشسته اشون بخندم. ديدم اينطوري نميشه. يهو رگ سيدي و بيخوابي و همه چي با هم جوشيد و جا تون خالي تا تونستم هوار كردم. ساختمان رو گرفتم رو سرم. مدير و معاون و مدير عامل ديگه حاليم نبود.
هههههههه- چه حالي داد. مامان دست پاچه شد و سريع بنده رو از ساختمون خارج كرد. رفت اداره بابا كه بغل دستش بود. زنگ زدن بابا اومد منو گرفت. ديدم داستان جديدي داره شروع ميشه. گفتم اگه قراره اداره بابا هم اين اتفاق بيافته من نيستم . خلاصه گربه رو دم حجله كشتم. همون دم نگهباني تو اداره بابا هوار كردم. چهار طبقه ساختمون فهميدن كه يكي پا رو دمم گذاشته. بعضي ها اومدن پائين منو ببينن. اما بهشون رو ندادم. و تا تونستم اخم كردم. و بابا و مامان رو مجبور كردم كه دوباره سوار ماشينم كنند و بريم خونه.
بعد از اين اتفاق بابا به مامان گفت از اين به بعد اگه حقوق ما رو دير دادن كارن رو ميارم اداره كه داد و بيداد كنه و حقم رو بگيره چون خيلي گردن كلفته. من با اين كه نميدونم گردن كلفت يعني چي ولي قبول ميكنم. هر جا هوار كم داشتين من هستم.
زت زياد. مخلصيم. كارن