درباره من

منم كارن. كودكي كه تازه زاده شدم. كنيه ام پارسي است و نژادم آريائي. نام من، نام سپهسالار ايراني است.كارن پسر كوچك كاوه آهنگر . سپهدار چون كارن کاویان ... به پیش سپاه اندرون کاردان کجا نام او كارن رزم زن ... سپهدار بیدار لشکر شکن كارن با فتحه روي حرف "ر" تلفظ ميگردد.KARAN

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

اين هم از دده و دست زدن ديگه چي ميخواين

ديروز(28 فروردين 89)كارن تمام روز رو حرف زده. اون هم يك كلمه : " دده". ظاهرا از صبح تا بعد از ظهر پشت هم گفته دده. من هم كه بعد از ظهر اومدم هي تكرار ميكرد.
هيشكي هم لا اقل اين بچه رو10 دقيقه هم نبرده دده. همه فقط مثل چي، هيجان زده بودند . مامانش كه كلي ذوق زده بود. تازه پريروز هم ياد گرفت دست بزنه . ما بهش ميگفتيم دست بزن اون هم پشت هم دست ميزد و جيغ ميزد. خدا بخير كنه. بچه امون داره قرطي ميشه.
فكر كنم چند روز بگذره" اكس ، مكس هم بندازه بالا!!.
راستي اگه ميخواين سر گرم شين بياين خونه ما. وقتتون رو حسابي پر ميكنه... .

اولين كلمه اي كه گفتم

فكر ميكنين اولين كلمه اي كه گفتم چي بود؟؟
حتما الان همه خانومها ميخوان بگن مامان. بايد بگم كه متاسفم براتون. چون من هم يه مردم . درسته كه  كوچولو موچولو ام ولي هر چي باشه بزودي مرد ميشم.
من توي هفته چهارم فروردين 89 يعني درست هفت ماه و نيمم كه شده، دارم  شروع مي كنم به حرف زدن. قبلا فقط جيغ ميزدم و وقتي كه شاد بودم دست و پا ميزدم. اما الان يكي دو كلمه بلدم.
خب اولين كلمه اي هم كه گفتم " بابا" است.( باباش كلي ذوق در وكرد)( مامانش هم كلي حسودي). خب ديگه از قديم و نديم گفتن حلال زاده به باباش ميره( ميدونم و بيسواد نيستم كه اون دايي نه بابا ولي خب به من چه كه من دايي ندارم؟؟ مجبورم به بابام برم، به كسي هم ربطي نداره( البته اين حرف دل باباست من كه بي تربيت نيستم)).
تازه بابا و مامان هم خيلي بدن كه عكس هاي جديد منو توي وبلاگم نميگذارن من كلي عكس جديد دارم . اونا اين روزها همش در حال خونه سازي اند.
مامان كه اصلا تا حالا يه مطلب هم برام ننوشته. اي شانس... . تو هم آره؟؟؟ باز دست بابا درد نكنه. من بابا رو خيلي دوست دارم ولي مامان رو اصلا دوست ندارم.هاهاها
نويسنده:
( چرا دروغ بگم خدائيش مامانش رو خيلي دوست داره ولي منو يه كم تحويل ميگيره. ولي گاهي كه سرش شلوغه اصلا تحويل نميگيره)

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

سال نو همه مبارك

 اولين عيد كارن در كنارما .اين اولين بهار زندگيشه. روز 28 اسفند رفتيم شمال. خانواده ما رو تازه ديده بوديم به همين خاطر مستقيم رفتيم انزلي و لحظه  تحويل سال هم انزلي بوديم. معمولا هر سال موقع تحويل سال اونجائيم و روز 13 بدر ميريم سمت رستم آباد و سياه رود كه جاي بسيار با صفائيه.
لحظه تحويل سال، كارن خواب بود و دلمون نيومد بيدارش كنيم اما همون طوري توي خواب بغلش كرديم و بوسش كرديم. خيلي خوش گذشت. شب هم طبق روال هميشه عيد ديدني ها شروع شد. من اين رسم و رسوم رو خيلي دوست دارم. حداقل اينكه سالي يكبار كساني رو كه نديديم ميتونيم بريم پيششون و سري بهشون بزنيم.
چند روز انزلي و بعدش هم چند روز رشت و دوباره جابجاشدن كمي خسته كننده شد. يكروز هم رفتيم آستار كه پشيمون شديم. جاده هاي بسيار مزخرف و ترافيك وحشتناك بخصوص توي شهر هشتپر كه اصلا انگار قفل شده بود.( خبر بد تصادف سيامك و از دست رفتن دختر كوچكش آيدا و همسرش مصي و همچنين مادر سيامك هم بدجوري حالمون رو گرفت).
كارن كلي عيدي جمع كرد ولي همه رو مامانش  ( به بهانه پس انداز براي آينده كارن!!!!!!!!!!!!) برد واسه خودش طلا خريد!!!!!!!!!!( عجب دوره زمونه اي شده والله...) . البته بنده خدا از طرفي هم حق داشت چون اگه به من بود به بهانه قرض از كارن همه رو خرج ميكردم. تا حالا هم كلي بدهكارم بهش. بهانه براي خرج كردن پول بچه ها زياده. فعلا كه حاليشون نميشه ميشه پولشون رو خرج كرد. ميدونم كه بعدا كه حاليشون بشه، ديگه بد جوري حاليشون ميشه و اونوقت دل همه بايد براي پدر و مادرها بسوزه.
خلاصه اينكه در اين سال جديد پسرمون كلي عوض شده. كلي بيشتر ميفهمه و حركات و رفتارش تغيير كرده. و خيلي هم بهمون عادت كرده.
چند روز هم رفتيم سمت رستم آباد و سندس. عيد ديدني و گشتن و كوه و همه جا . با كارن. كلي از درخت و جنگل و چمن خوشش اومده بود. روز 13 بدررفتيم منطقه اي كه بهش ميگن "بربيجار". كارن روي زمين كلي با چمن ها بازي ميكرد. گاهي هم توي كالاسكه اش خواب بود. توي اون زمين پر علف اون فضاي سبز و روئيائي، تو كالاسكه نرم وراحت خوابيدن چقدر ميتونه با حال باشه. ما هم مشغول فوتبال و واليبال و بدمينتون و كباب درست كردن بوديم.
اميدوارم امسال سال خوبي براي همه باشه.