چقدر فرزند شيرينه. هرگز فكر نميكردم كه اينهمه عشق اين موجود كوچك در من رخنه كنه. البته من هميشه كودكان رو دوست داشتم اما اينبار اونقدر دوستش دارم كه اصلا دوست ندارم بيام سر كار و ميخوام خونه بمونم كه پيشش باشم( اينهم يه بهونه براي در رفتن از كار).
ميدونم كه پدر مادهامون هم خيلي بيشتر از اينها ما رودوست دارند اما چيزي كه نميدونم( هنوز نميدونم ) اينه كه چي باعث ميشه كه گاهي اين دوست داشتنها كمرنگ ميشه.كاش ميتونستيم كه درك كنيم چقدر پدرو مادرها ميتونند نگرانمون باشند. وقتي بچه داري شايد اين مساله رو بهتر درك ميكني.اميدوارم كه دنيا اونقدر بهمون وقت بده كه قبل از اينكه دير بشه بتونيم خيلي چيزها رو جبران كنيم..
۱ نظر:
جو منو گرفت :)
ارسال یک نظر