سلام زيباي من. ديشب صدات رو از توي تلفن شنيدم صداي گريه هاتو و نق ونوق زدنهاتو. دوستهامون ميگن چرا عكس جديدت رو نميگذارم توي سايت. خب خبر ندارن كه من حتي خودت رو هم 10 روز ميشه كه نديده ام.اين دفعه بيام پيشت عكسهات رو با خودم بر ميگردونم و ميگذارم توبي وبلاگت.امروز تو درست 50 روزه شدي. باورم نميشه. انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومدي. به مادرت حسوديم ميشه كه لحظه لحظه باهاته. اما چه كنيم ؟ زمونه هميشه اينطوري بوده . پدرها بايد برن سر كارو و پول در بيارن. نون آور خونه باشن. اما احساساتشون رو بايد بتونند كنترل كنند. من ميتونم دوريت رو تحمل كنم اما شايد مادرت هرگز نتونه. خب، خدا ميدونست داره چيكار ميكنه كه زن رو در كنار مرد خلق كرد. اما اين خانوم ها هم بايد بدونند كه آقايون هم احساسات قوي اي دارند. اينو براي اونهائي مينويسم كه فكر ميكنند پدرها ميتونند براحتي از بچه هاشون دور باشند و يا بچه هاشون رو فراموش كنند.
اميدوارم كه مادرت هيچگاه اينطور تصور نكنه وگرنه چي داداش!!!!
اميدوارم كه مادرت هيچگاه اينطور تصور نكنه وگرنه چي داداش!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر