درباره من

منم كارن. كودكي كه تازه زاده شدم. كنيه ام پارسي است و نژادم آريائي. نام من، نام سپهسالار ايراني است.كارن پسر كوچك كاوه آهنگر . سپهدار چون كارن کاویان ... به پیش سپاه اندرون کاردان کجا نام او كارن رزم زن ... سپهدار بیدار لشکر شکن كارن با فتحه روي حرف "ر" تلفظ ميگردد.KARAN

سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

اين گريه نبود نميدونم اسمش چيه

آقا من پشيمون شدم. خدائيش اين گريه نبود كه ديشب كارن داشت. اسمش نميدونم چيه ولي هر چي هست وحشتناك بود. خوابش نبرد هر كاري كرديم فايده نداشت. گذاشتيمش توي ني ني لاي لاي. تكونش داديم. چرخونديم. هولش داديم. نشد كه نشد. زد بسرمون ببريمش با ماشين يه دور بزنيم تو ماشن بخوابه. چشمتون روز بد نبينه. چه ها كه نكرد اين آقا كارن ما. فرياد. فرياد تا ميتونست. واقعا نميدذونستيم چيكار كنيم. كجا بريم. زدم يه گوشهوايسادم. ديدم آب نداريم كه يه خورده بريزم رو صورتش. از آب ماشين كه توي يه ظرف يه بار مصرف ريخته بودم صورتش رو خيس كردم. بدتر كرد. خلاصه فكر كنم ديگه ناي نداشت كه ادامه بده وگرنه كوتاه نمي اومد.فكر كنم نيم ساعت داشت فرياد ميكرد. دو بار هم كوليك ايد هخورده بود. خلاصه ساعت شد يك و نيم شب. نزديك بود تصادف كنم . واقعا يه لحظه پشت فرمون خوابم برد. آخرش هنوز بيدار بود آورديمش خونه. بالاخره ساعت يك ربع به دو صبح خوابيد.
و من هم باز صبح دير رسيدم اداره. اين بچه امون خيلي بي جنبه است اصلا نبايد ازش تعريف كرد.

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

بالاخره گريه هاي شبونه تموم شد

شلام. من اومدم. خيلي دير اما اومدم. بابا كه سرش حسابي شلوغه. مامان هم كه تا حالا وبلاگم رو اصلا نديده. واقعا كه.اين بزرگترها گاهي ديگه شورش رو در ميارن.
اما ولش كن خودمو عشق است. بالاخره گوش شيطون كر من گريه هاي شبانم تموم شده يعني كم شده. تو اصطلاح پزشكي بهش ميگن كوليك. بچه هاي زير سه ماه همشون دارن. دليلش هم ناشناخته است. اما ميتونه از حساسيت باشه. مثلا حساسيت به لبنيات. كه مادر نبايد بخوره. يه داروئي هي دادن من خوردم. اسمش هم كوليك ايد بود. خيلي كمك كرد ولي الان چند روزيه نميخورم و حالم هم خوبه.
اما جيغ هاي بنفش و وحشتناك من همچنان پا برجاست. خدا نكنه من لج بيارم. ديگه عش و ضعف و فرياد. خب ديگه سيدم. بايد حواستون باشه. سيدها اينطورين خصوصا چهارشنبه ها .


یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

دود دوست ندارم

من بيرون رفتن رو دوست دارم اما دود دوست ندارم .مامان همش دوست داره منو ببره بيرون. بابا همش دوست داره من نرم بيرون.  حالا نميدونم بابا زود پير شده  يا نگران منه؟؟ خب دور و بر خونمون كه همش شلوغه پر ترافيك و دوده . خب من كجاها بايذ برم . تازه صبحها هم كه كارمند كوچولو ميره سر كار و همش ما مجبوريم شبها بريم بيرون. آخه شب هم شد روز؟؟ من كه جايي رو نميتونم ببينم. تازه فهميدم كه بابام چه شكليه(خوش تيپ) و مامان چه شكليه(خودتون ميدونين ديگه بگم ناراحت ميشه). بقيه چيزها رو تشخيص نميدم. تازه هر كي نازم ميكنه كلي ميترسم از ريخت و قيافه اش. فقط الكي ميخندم كه ضايع نشه.هههههه
ديروز سي ام آبان 88 مامان و بابا براي اولين بارمنو بردند شهروند آرياشهر. اولش كلي برام جذاب بود چيزهاي رنگيه خيلي زياد. اسباب بازيهاي قشنگ و من محو تماشاشون بودم. ولي نامردها منو خسته كرردن. هي هيچي نگفتم و سكوت كردم ديدم اينها بيخيال خريد نميشن. آخرش رگ سيديم گل كرد و شهروند رو ريختم بهم. و تا تونستم هوار كردم. طوري كه مسئول كنترل اجناس دم در بيخيال كنترل شد گفت فقط زود بريد بيرون.
خب ديگه راهش رو ياد گرفتم. خلاصه گفته باشم تا بگيد خوبم اما قاط بزنم تمومه.