درباره من

منم كارن. كودكي كه تازه زاده شدم. كنيه ام پارسي است و نژادم آريائي. نام من، نام سپهسالار ايراني است.كارن پسر كوچك كاوه آهنگر . سپهدار چون كارن کاویان ... به پیش سپاه اندرون کاردان کجا نام او كارن رزم زن ... سپهدار بیدار لشکر شکن كارن با فتحه روي حرف "ر" تلفظ ميگردد.KARAN

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

براي اولين دلتنگي هاي تو

دقيقا يادم نيست. اما حدودا بين سه تا چهارماهت بود كه اولين بار تو خواب آه كشيدي. بعدها دوباره چندين بار ديگه شاهد بودم كه گاها آه ميكشيدي.
همون موقع يك علامت سئوال احمقانه توي سرم شكل گرفت: چرا؟؟ تو اين سن؟؟ آيا به اين زودي درون تو بهم ريخت ؟ مشكلت چيه؟؟ شايد يه عكس العمل طبيعي تنفسي باشه!! نميدونم .
نميخواستم به اين زودي وا مانده باشم. لا اقل در مورد تو، كه دوست داشتم همه چيزت رو بدونم تا بتونم بهت بهتر كمك كنم، نميخواستم كم بيارم. اما فكر كنم كه خيال خامي بيش نبود. گواهش هم اينچنيني بودن من و ماست. امروز و در اين لحظه.
امروز، روز سوم بودن تو بدون مامان و باباست. البته من كه از اول هم نبودم. فقط عصرها، ديروقت و شب، ميامدم و كمي با هم و بازي و خنديدن هاي تو و بعد خستگي كه از راه ميرسيد و همه با هم به خواب ميرفتيم.
اما بودن تو بدون مامان رو نميدونم و نيستم پيشت كه ببينم چطور داري طاقت مياري؟؟ زنگ زدند و گفتند كه خيلي زياد هق هق گريه زدي. لج آوردي و كج خلقي كردي . و ميدونم كه احساس تنهائي و خلاء مادر چه بيرحمانه و چه زود( در كمتر از 6 ماهگي) مثل دختر عمه ، روژينا و بقيه، به سراغت اومد... . الان،  اگر آه بكشي تعجبي نميكنم. اگر غمگين باشي و بغض كرده باشي حيرت زده نيستم.   شايد تقريبا بدونم كه مشكلت چيه و  شايد هم تصور ميكنم كه ميدونم.
متاسفانه عزيز دلم، تو هم مثل خيلي از بچه ها ناخواسته بايد ساعتهاي طولاني روز رو، از مادرت جداباشي.كاش ميتونستم كاري كنم كه هر گز براي توو هم  براي  بچه هاي ديگه،  اين مساله اتفاق نيافته ... مثلا اگه ميشد مرخصي زايمان رو حدا اقل 2 تا 3 سالش كنن. اونموقع لا اقل زبون داشتي و ميگفتي مشكلت چيه. ميگفتي كه مامان جون دلم برات تنگ ميشه داري ميري سر كار.همه ميدونن كه شما حقتون نيست كه اينهمه زود جدايي رو حس كنين.همه ميدونن كه زنها نميتونن مانند مردها باشن چون اگر بودند كه خدا نيازي نداشت زن رو خلق بكنه. همه ميدونن كه تساوي حقوق زن و مرد معني و مفهومش به شكلي نيست كه امروز در دنيا و بخصوص در جهان سوم داره اجرا ميشه.  همه ميدونن كه قلب كوچك شما نميتونه تنهائي و دوري از مادر رو طاقت بياره. و همه ميدونن و هيچ كاري نميكنن. پسرم پدر تو هم هيچ كاري نكرد ونميتونه بكنه. مادرت  خيلي تلاش كرده و بهترين راه رو به عقيده خودش انتخاب كرده. ولي من كمي مخالفم . راه آسونتر و بهتري هم بود. فقط بايد ديدگاهمون كمي تغيير ميكرد. تلاش كردم اما نشد. ولي باز هم ادامه ميدم شايد بشه كاريش كرد...
البته فكر ميكنم با توجه به اينكه مامان روزي چند بار مياد و بهت سر ميزنه تو نسبت به خيلي هاي ديگه بهترين موقعيت رو داري.
اما هر چه باشه هيچ چيزي نميتونه جاي خالي مادرت رو برات پر بكنه. نميدونم قيمت ما آدمها چنده... . اما قيمت زندگيهاي امروزي خيلي گزافه. اونقدر كه كمر خيلي هارو خورد ميكنه. وقتي بزرگ شدي شايد روزي به حرفهام بيشتر فكر كني و با من هم عقيده باشي.
توي سي و شش سال آموختم كه هميشه نميشه همه چيز رو با هم داشت. بسته به اينه كه چي برات مهمتر باشه بايد بهترين ها رو به قيمت از دست دادن بقيه چيزها فراموش كني. براي من در حال حاضر تو مهمتريني... . بيشتر نميشه گفت... .
دوستت دارم و همه كار برات خواهم كرد كه بهترين باشي.
پدرت

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

بالاخره من ميرم پيش عمه آسيه

بالاخره بعد از كلي دل نگراني همه،  مامان و بابا قرار شد منو بگذارن پيش عمه آسيه. مامان كارش رو فعلا آورده نزديك خونه عمه تا بتونه روزي يكي دوبار بياد بهم سر بزنه. و شير بخورم و از اينجور چيزها. اينروزها ممكنه زياد هم بهم بد نگذره . آخه دختر عمه مصي( روژينا ) اون هم فعلا پيش ماست تا بعد از عيد كه قراره براي زندگي برن شمال. من اونموقع دلم خيلي تنگ ميشه و شايد خيلي گريه كنم. روژينا كه گاهي دلش خيلي تنگ ميشه و ناراحتي ميكنه. بهر حال اين يك ماه اسفند من زياد احساس غريبي نميكنم. حالا تا بعد از عيد هم خدا بزرگه.
راستي دست عمه هم درد نكنه كه قبول كرده من پيشش بمونم.

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

سفر كارن به اصفهان و دندون در آوردنش

سلام . 22 دي رفتيم اصفهان با آقا كارن گل(سومين سفرش بود  دو سفر به شمال و اولين سفرش به اصفهان). خيلي هم خوش گذشت جاي همه خالي بود. كارن هم بچه خيلي خوبي بود. اصلا اذيتمون نكرد فقط تو راه برگشت چون رفتيم كاشان و ناهار خورديم بچه كمي خسته شد. ماشين هم كه ما آدم بزرگ ها رو خسته ميكنه چه برسه به بچه نوزاد. كارن خدارو شكر اصلا نه گريه كرد و نه بد خواب شد . خيلي هم خوشرو بود و به همه هم ميخنديد.
روز 24 دي بود كه من انگشت تو دهنش كردم و ديدم دندونش در اومده. دندون پائين راست. چپش هم كمي داشت در ميومد.مامانش اول از اين كار خوشش نميومد ولي بالاخره اون هم تونست دندونش رو لمس كنه.درست 5 ماه و 12 روزگي دندون در آورد.
الان كه اول اسفنده دنونش كاملا ديده ميشه . وقتي ميخنده. خيلي هم دندونش تيزه.
حالا ديگه كلي بهش جشن بدهكاريم. تا حالا كه هيچ جشني براش نگرفتيم. اميدوارم ايندفعه ديگه بشه.