درباره من

منم كارن. كودكي كه تازه زاده شدم. كنيه ام پارسي است و نژادم آريائي. نام من، نام سپهسالار ايراني است.كارن پسر كوچك كاوه آهنگر . سپهدار چون كارن کاویان ... به پیش سپاه اندرون کاردان کجا نام او كارن رزم زن ... سپهدار بیدار لشکر شکن كارن با فتحه روي حرف "ر" تلفظ ميگردد.KARAN

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

اين مهد جديد من

از يك شهريور من اومدم اينجا. يه مهد خوشگل و نازتوي استاد معين. ميبينين اينجا رو چقدر دوست دارم؟! ميپرم بغل مربيها و مامان و بابا ديگه يادم ميره.
خب اينجا خيلي با حوصله اند. قوانيني دارند كه بسيار خوبه. تميز و مرتب هستند و بهترين حسني كه داره اينه كه خلوته و به من خوب ميرسند.
مادرش رفته مهد و ديده كه كارن افتاده وسط و داره تكنو ميزنه. ظاهرا توي مهدشون يه برنامه اي هست كه با موزيك همه بچه ها بايد با صداي بلند حوار بكشن و جيغ بزنن و برقصند. و كارن هم كه متخصص توي اين زمينه است. مادرش ميگفت كه از خنده داشت دل درد ميگرفت... .
خوش به حالشون ما كه عمرا نتونستيم ازين كارا بكنيم... وگرنه شنا گرهاي خوبي هستيم... .

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

تولد كارن


چند روزه كه ميخوام براي تولد كارن يه مطلب بتويسم. متاسفانه سيستم مشكل داره. سرعت اينترنت هم در حد تيم ملي بود. واقعا حالم گرفته شد...
اولين تولد كارن 12 شهريور در انزلي.
خب كسي حس و حال خوبي نداشت. پدر بزرگ كه مريض بود شديد و همه نگران مريضي وناراحتيش بوديم. مامان بزرگ هم كه به رحمت خدا رفته بود. به هر حال با يه كيك كوچك و چند تا عكس سر و تهش رو هم آورديم. دلمون براي كارن خيلي ميسوخت. انشا الله سال بعد براش يه جشن خوب ميگيريم. ما هر چي فكر كرديم چي بخريم ديديم همه چيز داره براش يه دوچرخه پلاستيكي براي سوار شدن توي خونه خريديم. و فهميديم كه چقدر دوستش داره. البته يه موتور هم داره كه باهاش ميبريمش بيرون. كارن كلي كيك رو ماليد به سر و كلش . همش دوست داشت انگشت بزنه توي كيك و بخوره . نميزاشت عكس بگيريم.با نيكا و ايليا سه تائي افتاده بودن به جون كيك و شمع. و سرو صدا و جيغ و هوار. همه ميخواستند شمع رو فوت كنن. و كارن هم ميخواست با دستش شمع رو بگيره... . فكر كنم كلا نيم ساعت تولد بود... . انشا الله بقيه امسال به خير بگذره

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

اينم شد مهد كودك

ويدا رفته بود مهد كارن بهش سر بزنه كه يهو با يه صحنه نه چندان جالب مواجه ميشه. خب از اونجائيكه سر ظهر بود و بچه ها گشنه، مربي مهد همه بچه ها رو دايره وار دور خودش مينشونه و با يه قابلمه غذاي يخ كرده مينشينه وسط و با يك قاشق شروع ميكنه به همشون غذا ميده.( البته ديده بودم كه دوستان سيگاريمون وقتي دور هم جمع ميشدن يه سيگار روشن ميكردن ويه پك ميزدن و ميدادند بغل دستي و همينطور ميچرخيد تا م دوباره برسه به نفر اول، نميدونستم توي مهد هم موارد مشابه پيدا ميشه... بگذريم) همچنين ميگفت كه ديده به يكي دوتاشون با دستش غذا ميده و وقتي  علتش رو ميپرسه ميگه اينقدر پسر شما دوست داره با دست من غذا بخوره!! البته فكر كنم زبون كارن رو توي اين مدت كوتاه ياد گرفته چون تا اونجائيكه من كه باباشم ميدونم كه كارن هنوز حرف نميزنه تا در مورد غذا خوردن با دست اظهار نظر كنه. شايد اينها چون مربي هستند واردند و من هنوز ناواردم.
كارن از اول مرداد 89 توي اين مهد كودكه و ما بزودي به جاي ديگه ميبريمش. خب شنيده بوديم كه مهد كودكها(البته نه همشون) يه كارهائي ميكنن ولي نديده بوديم كه اينو هم ديديم. راستش طبقه پائينش و وروديش بزك دوزك زياد داره و آدم دلش ميره. كاش طبقات بالا كه بچه ها همش دارن كل روز رو اوجا زندگي ميكنن هم مثل وروديهاشون مرتب، تميز، شيك و خوب بود. و موارد بهداشتي كمي رعايت ميشد... .
راستش با اينكه بيشتر از بيست روزه كه اينجاست هنوز هم به مربيهاش عادت نكرده شايد دلايل ديگري هم داره كه ما نميدونيم.... 

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

سلام پسرم. اينروزها دست و دلم نميره كه چيزي بنويسم. مادر بزرگ در پنجشنبه 24 تير و هنگام اذان مغرب از دنيا رفت وقتي كه فقط 61 سالش بود. پدر و مادرش هم هر دو در سن 63 سالگي بر اثر سكته قلبي مردند. اين ظاهرا سنت خانوادگيشونه. خدا آخر و عاقبت ما رو بخير كنه.
امروز سومين روز رفتن تو به مهد كودكه . مهد كودك شايان در ستارخان. روز اول رو خوب بودي. اما روز دوم و سوم كلي گريه كردي. پسرم بابا رو ببخش كه نميتونم كاري كنم كه پيش مامانت باشي. اما بهت قول ميدم كه اين مدت طولاني نخواهد بود. راستي يواش يواش داري راه ميافتي و اين خبر خوبيه. پريروز هم براي اولين بار ديدم كه عصبي شدي و توي ماشين شروع كردي جيغ زدن و تا چشمت به من افتاد منو گرفتي و زدي و ميخواستي گاز بگيري. اين حركتت همه رو به خنده انداخت. هنوز 11 ماهت تموم نشده دست رو بابا بلند كردي ناقلا؟
باشه ميزارم به حسابت.
بعدا برات بيشتتر مينويسم عزيزم. فداي دلتنگي هاي تو.
بابا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

بالاخره براي اينكه دل مامانم نشكنه از ديروز من دارم ميگم ماما. البته مامان نميگم ميگم ماما. ولي با اينحال مامانم كلي ذوق ميكنه. دور از جونش دور از جونش انگار به" اسب تي تاب داده باشي".( البته دور از جون مامان جونم كه همه زندگيه منه. خب اين يك ضرب المثل بود. والبته كمي تغييرش دادم . و پيشرفته اش كردم. چون در واقع اون اسب نيست. يه خورده نژادش پائين تره و قدش هم كوتاه تره. اگه ميدونستم اينقدر خوشحال ميشه زودتر ميگفتم ماما.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

حق دارم جيغ بزنم يا نه؟

شلام مامان، شلام بابا
منم كارن پسرتون. يه هفته است كه جيغ زدن رو ياد گرفتم. و هر چي ميخوام با جيغ و هوار بهش ميرسم. البته شما نشنيده بگيرين.
اما كمي فكر كردم و ديدم كه حق دارم. به من كم محلي ميشه. چرا براي من زياد وقت نميگذارين؟؟؟؟ (چرا اينجا آدمك نداره من يه آدمك گريان بگذارم؟).
حتما دليلي دارم كه عصبي شدم. شايد هم از دندونم باشه. شايد هم من هم فهميدم كه توي جهان سوم بايد گاهي قلدر بازي در بياري و گفتمان جواب نميده... . نميدونم. از دستتون دلخورم. خيلي گرم كارتون شديد... . مواظب باشيد از اونوري پس نيافتيد.
اين عكس منو نگاه كنيد ببينيد چقدر مظلوم هستم...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

امروز 8 ماهم تموم شد. من ميخوام يواش يواش چهار دست و پا برم گاهي هم خودم رو روي زمين ميكشم. اما اين پدر و مادرم نميگذارند. ههمش دارند خونه سازي ميكنند. از بس هم كه توي كار فس فس ميكنن كارهاشون به سرعت لاك پشت پيش ميره. من هم توي رو رو اك تا ميتونم تند ميرم ميخورم به در و ديوار . تا بترسونمشون كه بيشتر بهم توجه كنند. اينطوري قشنگ حالشون رو ميگيرم تا دفعه آخرشون باشه كه به غير از من حواسشون رو بخوان جمع كار ديگه اي بكنند.
درسته كه من عاشق سي دي " با ني ني" هستم و ترانه هاشو خيلي دوست دارم و وقتي كه ميخونه هر جاي خونه باشم ميرم به سمت تلويزيون و حتي مژه هم نميزنم. ولي اين دليل نميشه كه بابا و مامان از راه كه ميرسند فرتي تلويزيون رو روشن كنن و منو بندازن توي رو رو اك.
به هر حال هر كي بچه بياره پاي لرزش هم ميشينه. فعلا كه فقط و فقط من مهم هستم. بايد بقيه زندگيشون رو ول كنند و بچسبند به من.
بابا : 
اوف خدايا آرزوي ديدن يه فوتبال و يه فيلم مونده رو دلم.
تمام ترانه هاي سي دي " با ني ني" رو حفظ شدم. دارم ميميرم از بس اين سي دي رو گوش كردم. هنوزكه بچه زبون نداره و مثل عروسكه و هرجا بندازيش ميمونه خدا به خير كنه روز كه بزرگ شه و هزار چيز بخواد. به هر حال فعلا كه عشقش مثل سرم هر روز داره توي خون ما تزريق ميشه.
 من كه معتادش شدم مادرش رو نميدونم...

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

اين هم از دده و دست زدن ديگه چي ميخواين

ديروز(28 فروردين 89)كارن تمام روز رو حرف زده. اون هم يك كلمه : " دده". ظاهرا از صبح تا بعد از ظهر پشت هم گفته دده. من هم كه بعد از ظهر اومدم هي تكرار ميكرد.
هيشكي هم لا اقل اين بچه رو10 دقيقه هم نبرده دده. همه فقط مثل چي، هيجان زده بودند . مامانش كه كلي ذوق زده بود. تازه پريروز هم ياد گرفت دست بزنه . ما بهش ميگفتيم دست بزن اون هم پشت هم دست ميزد و جيغ ميزد. خدا بخير كنه. بچه امون داره قرطي ميشه.
فكر كنم چند روز بگذره" اكس ، مكس هم بندازه بالا!!.
راستي اگه ميخواين سر گرم شين بياين خونه ما. وقتتون رو حسابي پر ميكنه... .

اولين كلمه اي كه گفتم

فكر ميكنين اولين كلمه اي كه گفتم چي بود؟؟
حتما الان همه خانومها ميخوان بگن مامان. بايد بگم كه متاسفم براتون. چون من هم يه مردم . درسته كه  كوچولو موچولو ام ولي هر چي باشه بزودي مرد ميشم.
من توي هفته چهارم فروردين 89 يعني درست هفت ماه و نيمم كه شده، دارم  شروع مي كنم به حرف زدن. قبلا فقط جيغ ميزدم و وقتي كه شاد بودم دست و پا ميزدم. اما الان يكي دو كلمه بلدم.
خب اولين كلمه اي هم كه گفتم " بابا" است.( باباش كلي ذوق در وكرد)( مامانش هم كلي حسودي). خب ديگه از قديم و نديم گفتن حلال زاده به باباش ميره( ميدونم و بيسواد نيستم كه اون دايي نه بابا ولي خب به من چه كه من دايي ندارم؟؟ مجبورم به بابام برم، به كسي هم ربطي نداره( البته اين حرف دل باباست من كه بي تربيت نيستم)).
تازه بابا و مامان هم خيلي بدن كه عكس هاي جديد منو توي وبلاگم نميگذارن من كلي عكس جديد دارم . اونا اين روزها همش در حال خونه سازي اند.
مامان كه اصلا تا حالا يه مطلب هم برام ننوشته. اي شانس... . تو هم آره؟؟؟ باز دست بابا درد نكنه. من بابا رو خيلي دوست دارم ولي مامان رو اصلا دوست ندارم.هاهاها
نويسنده:
( چرا دروغ بگم خدائيش مامانش رو خيلي دوست داره ولي منو يه كم تحويل ميگيره. ولي گاهي كه سرش شلوغه اصلا تحويل نميگيره)

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

سال نو همه مبارك

 اولين عيد كارن در كنارما .اين اولين بهار زندگيشه. روز 28 اسفند رفتيم شمال. خانواده ما رو تازه ديده بوديم به همين خاطر مستقيم رفتيم انزلي و لحظه  تحويل سال هم انزلي بوديم. معمولا هر سال موقع تحويل سال اونجائيم و روز 13 بدر ميريم سمت رستم آباد و سياه رود كه جاي بسيار با صفائيه.
لحظه تحويل سال، كارن خواب بود و دلمون نيومد بيدارش كنيم اما همون طوري توي خواب بغلش كرديم و بوسش كرديم. خيلي خوش گذشت. شب هم طبق روال هميشه عيد ديدني ها شروع شد. من اين رسم و رسوم رو خيلي دوست دارم. حداقل اينكه سالي يكبار كساني رو كه نديديم ميتونيم بريم پيششون و سري بهشون بزنيم.
چند روز انزلي و بعدش هم چند روز رشت و دوباره جابجاشدن كمي خسته كننده شد. يكروز هم رفتيم آستار كه پشيمون شديم. جاده هاي بسيار مزخرف و ترافيك وحشتناك بخصوص توي شهر هشتپر كه اصلا انگار قفل شده بود.( خبر بد تصادف سيامك و از دست رفتن دختر كوچكش آيدا و همسرش مصي و همچنين مادر سيامك هم بدجوري حالمون رو گرفت).
كارن كلي عيدي جمع كرد ولي همه رو مامانش  ( به بهانه پس انداز براي آينده كارن!!!!!!!!!!!!) برد واسه خودش طلا خريد!!!!!!!!!!( عجب دوره زمونه اي شده والله...) . البته بنده خدا از طرفي هم حق داشت چون اگه به من بود به بهانه قرض از كارن همه رو خرج ميكردم. تا حالا هم كلي بدهكارم بهش. بهانه براي خرج كردن پول بچه ها زياده. فعلا كه حاليشون نميشه ميشه پولشون رو خرج كرد. ميدونم كه بعدا كه حاليشون بشه، ديگه بد جوري حاليشون ميشه و اونوقت دل همه بايد براي پدر و مادرها بسوزه.
خلاصه اينكه در اين سال جديد پسرمون كلي عوض شده. كلي بيشتر ميفهمه و حركات و رفتارش تغيير كرده. و خيلي هم بهمون عادت كرده.
چند روز هم رفتيم سمت رستم آباد و سندس. عيد ديدني و گشتن و كوه و همه جا . با كارن. كلي از درخت و جنگل و چمن خوشش اومده بود. روز 13 بدررفتيم منطقه اي كه بهش ميگن "بربيجار". كارن روي زمين كلي با چمن ها بازي ميكرد. گاهي هم توي كالاسكه اش خواب بود. توي اون زمين پر علف اون فضاي سبز و روئيائي، تو كالاسكه نرم وراحت خوابيدن چقدر ميتونه با حال باشه. ما هم مشغول فوتبال و واليبال و بدمينتون و كباب درست كردن بوديم.
اميدوارم امسال سال خوبي براي همه باشه. 

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

جشن دندوني كارن

ديروز جمعه 21 اسفند روز جشن دندوني كارن بودتقريبا 40 نفر مهمون داشتيم. همه جمع بوديم. بد نبود. كارن كلي بامزه شده بود. كلي عكس و فيلم داره كه بايد بزارم توي وبلاگش. آش دنوندي براش درست كرديم و مقداري هم از دونه هاي گندم رو طبق رسم و سنت قديمي ريختيم سرش.
روي ميز هم دور و برش سكه و نون و قرآن و از اين جور چيزها گذاشتيم تا ببينيم بعد از كلي سوت و دست زدن كدومشون رو بر ميداره. ميگن كه اين هم سنت قديميه. كارن اول قرآن رو برداشت و همه صلوات فرستاديم و بعد هم دست انداخت و سكه رو برداشت كه همه سوت و دست زدند. در مجموع مراسم خوب بود و خوش گذشت. بايد يك جشني بگيريم و فقط دوستانمون رو دعوت كنيم آخه اين جشن تقريبا خانوادگي بود.

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

براي اولين دلتنگي هاي تو

دقيقا يادم نيست. اما حدودا بين سه تا چهارماهت بود كه اولين بار تو خواب آه كشيدي. بعدها دوباره چندين بار ديگه شاهد بودم كه گاها آه ميكشيدي.
همون موقع يك علامت سئوال احمقانه توي سرم شكل گرفت: چرا؟؟ تو اين سن؟؟ آيا به اين زودي درون تو بهم ريخت ؟ مشكلت چيه؟؟ شايد يه عكس العمل طبيعي تنفسي باشه!! نميدونم .
نميخواستم به اين زودي وا مانده باشم. لا اقل در مورد تو، كه دوست داشتم همه چيزت رو بدونم تا بتونم بهت بهتر كمك كنم، نميخواستم كم بيارم. اما فكر كنم كه خيال خامي بيش نبود. گواهش هم اينچنيني بودن من و ماست. امروز و در اين لحظه.
امروز، روز سوم بودن تو بدون مامان و باباست. البته من كه از اول هم نبودم. فقط عصرها، ديروقت و شب، ميامدم و كمي با هم و بازي و خنديدن هاي تو و بعد خستگي كه از راه ميرسيد و همه با هم به خواب ميرفتيم.
اما بودن تو بدون مامان رو نميدونم و نيستم پيشت كه ببينم چطور داري طاقت مياري؟؟ زنگ زدند و گفتند كه خيلي زياد هق هق گريه زدي. لج آوردي و كج خلقي كردي . و ميدونم كه احساس تنهائي و خلاء مادر چه بيرحمانه و چه زود( در كمتر از 6 ماهگي) مثل دختر عمه ، روژينا و بقيه، به سراغت اومد... . الان،  اگر آه بكشي تعجبي نميكنم. اگر غمگين باشي و بغض كرده باشي حيرت زده نيستم.   شايد تقريبا بدونم كه مشكلت چيه و  شايد هم تصور ميكنم كه ميدونم.
متاسفانه عزيز دلم، تو هم مثل خيلي از بچه ها ناخواسته بايد ساعتهاي طولاني روز رو، از مادرت جداباشي.كاش ميتونستم كاري كنم كه هر گز براي توو هم  براي  بچه هاي ديگه،  اين مساله اتفاق نيافته ... مثلا اگه ميشد مرخصي زايمان رو حدا اقل 2 تا 3 سالش كنن. اونموقع لا اقل زبون داشتي و ميگفتي مشكلت چيه. ميگفتي كه مامان جون دلم برات تنگ ميشه داري ميري سر كار.همه ميدونن كه شما حقتون نيست كه اينهمه زود جدايي رو حس كنين.همه ميدونن كه زنها نميتونن مانند مردها باشن چون اگر بودند كه خدا نيازي نداشت زن رو خلق بكنه. همه ميدونن كه تساوي حقوق زن و مرد معني و مفهومش به شكلي نيست كه امروز در دنيا و بخصوص در جهان سوم داره اجرا ميشه.  همه ميدونن كه قلب كوچك شما نميتونه تنهائي و دوري از مادر رو طاقت بياره. و همه ميدونن و هيچ كاري نميكنن. پسرم پدر تو هم هيچ كاري نكرد ونميتونه بكنه. مادرت  خيلي تلاش كرده و بهترين راه رو به عقيده خودش انتخاب كرده. ولي من كمي مخالفم . راه آسونتر و بهتري هم بود. فقط بايد ديدگاهمون كمي تغيير ميكرد. تلاش كردم اما نشد. ولي باز هم ادامه ميدم شايد بشه كاريش كرد...
البته فكر ميكنم با توجه به اينكه مامان روزي چند بار مياد و بهت سر ميزنه تو نسبت به خيلي هاي ديگه بهترين موقعيت رو داري.
اما هر چه باشه هيچ چيزي نميتونه جاي خالي مادرت رو برات پر بكنه. نميدونم قيمت ما آدمها چنده... . اما قيمت زندگيهاي امروزي خيلي گزافه. اونقدر كه كمر خيلي هارو خورد ميكنه. وقتي بزرگ شدي شايد روزي به حرفهام بيشتر فكر كني و با من هم عقيده باشي.
توي سي و شش سال آموختم كه هميشه نميشه همه چيز رو با هم داشت. بسته به اينه كه چي برات مهمتر باشه بايد بهترين ها رو به قيمت از دست دادن بقيه چيزها فراموش كني. براي من در حال حاضر تو مهمتريني... . بيشتر نميشه گفت... .
دوستت دارم و همه كار برات خواهم كرد كه بهترين باشي.
پدرت

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۸

بالاخره من ميرم پيش عمه آسيه

بالاخره بعد از كلي دل نگراني همه،  مامان و بابا قرار شد منو بگذارن پيش عمه آسيه. مامان كارش رو فعلا آورده نزديك خونه عمه تا بتونه روزي يكي دوبار بياد بهم سر بزنه. و شير بخورم و از اينجور چيزها. اينروزها ممكنه زياد هم بهم بد نگذره . آخه دختر عمه مصي( روژينا ) اون هم فعلا پيش ماست تا بعد از عيد كه قراره براي زندگي برن شمال. من اونموقع دلم خيلي تنگ ميشه و شايد خيلي گريه كنم. روژينا كه گاهي دلش خيلي تنگ ميشه و ناراحتي ميكنه. بهر حال اين يك ماه اسفند من زياد احساس غريبي نميكنم. حالا تا بعد از عيد هم خدا بزرگه.
راستي دست عمه هم درد نكنه كه قبول كرده من پيشش بمونم.

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

سفر كارن به اصفهان و دندون در آوردنش

سلام . 22 دي رفتيم اصفهان با آقا كارن گل(سومين سفرش بود  دو سفر به شمال و اولين سفرش به اصفهان). خيلي هم خوش گذشت جاي همه خالي بود. كارن هم بچه خيلي خوبي بود. اصلا اذيتمون نكرد فقط تو راه برگشت چون رفتيم كاشان و ناهار خورديم بچه كمي خسته شد. ماشين هم كه ما آدم بزرگ ها رو خسته ميكنه چه برسه به بچه نوزاد. كارن خدارو شكر اصلا نه گريه كرد و نه بد خواب شد . خيلي هم خوشرو بود و به همه هم ميخنديد.
روز 24 دي بود كه من انگشت تو دهنش كردم و ديدم دندونش در اومده. دندون پائين راست. چپش هم كمي داشت در ميومد.مامانش اول از اين كار خوشش نميومد ولي بالاخره اون هم تونست دندونش رو لمس كنه.درست 5 ماه و 12 روزگي دندون در آورد.
الان كه اول اسفنده دنونش كاملا ديده ميشه . وقتي ميخنده. خيلي هم دندونش تيزه.
حالا ديگه كلي بهش جشن بدهكاريم. تا حالا كه هيچ جشني براش نگرفتيم. اميدوارم ايندفعه ديگه بشه.

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

بابا من دلم غذا ميخواد(5 ماهگي)

امروز درست 5 ماهم شد. و پدر و مادرم تصميم گرفتن به من غذا بدن. از خيلي وقت پيش دلم غذا ميخواست  اما هر چي گريه ميكردم ، موقع خوردن تو چشمشون خيره ميشدم ، آب دهنم رو قورت ميدادم اينها حاليشون نميشد. اما امروز بالاخره راضي شدن به من غذا بدن.
ولي چشمتون روز بد نبينه يك چيز بيمزه اي دادن ما بخوريم كه نگين و نپرسين . مامانم ميگفت اسمش حرير بادومه. از خاله اشرف ياد گرفته بود. يه لحظه دلم واسه صبا سوخت . چقدر خاله اشرف از اينها به خوردش داده تا حالا خدا ميدونه؟
اين چه غذاي بي مزه اي بود آخه. صد رحمت به شير ننه جون !!
بابا گاهي يواشكي دلش ميخواد يه چزهايي به من بده اما مامان دعواش ميكنه و نميزاره. من هم ماشاء الله كم نميارم هر چي باشه ميخوام بخورم. خب گشنمه خب.