درباره من

منم كارن. كودكي كه تازه زاده شدم. كنيه ام پارسي است و نژادم آريائي. نام من، نام سپهسالار ايراني است.كارن پسر كوچك كاوه آهنگر . سپهدار چون كارن کاویان ... به پیش سپاه اندرون کاردان کجا نام او كارن رزم زن ... سپهدار بیدار لشکر شکن كارن با فتحه روي حرف "ر" تلفظ ميگردد.KARAN

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

سلام پسر گلم

سلام پسر گلم. امروز سه شنبه هشتم ديماه سال هشتاد و هشت من در تهرانم و تو همراه مادرت در انزلي هستي. ميدونم كه خيلي وقته كه برات چيزي ننوشته ام و شايد يه روزي از دستم دلخور بشي كه چرا اينهمه فاصله بين مطالب وجود داره. اين دليل اين نيست كه به فكرت نبودم، كه خدا ميدونه كه هر لحظه در يادم هستي. اما يكروز خودت بزرگ ميشي و وقتي تاريخ رو ورق ميزني ميفهمي كه ما در چه شرايطي زندگي ميكرديم. نميخوام از طرف همه حرف بزنم اما خودم بشخصه بايد بگم كه دست و دلم به نوشتن نميره. حتي به زندگي كردن هم نميره. نميدونم چي سر ما اومده اما هر چه كه هست خوشايند نيست. و من دارم تمام سعيم رو ميكنم كه از اين بن بست بيام بيرون.
بيش از اين در اينجا نمينويسم فقط بدون كه وقتي بزرگ شدي ياد ميگيري كه گاهي بهتره توي زندگيت كمي بيخيال بشي تا ضجر كمتري بكشي. برات آرزو نميكنم كه هيچگاه ضجر نكشي چون اونطوري هيچوقت ساخته نميشي. بلكه بايد پستي و بلندي ها رو با هم پشت سر بگذاري تا مثل فولاد آبديده بشي و قدر سلامت و عافيت رو بدوني.

دوستت دارم عزيزم

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

بابا بيشتر مواظب من باشيد



سلام. آي مردم آي ملت اين پدر و مادرم نزديك بود كار دست خودشون و خودم بدن . آخه اين چه وضعشه.
ديشب يه لحظه حواسم نبودا. فقط يه لحظه. يهو ماماني يه قاشق آش خورد  كه توش باقالي داشت. اي خدا وقتي فهميدن كه توش باقاليه بايد قيافشون رو ميديدين. هول شدن هوار كردن فرياد زدن. خب بابا نكنين اين كارا رو . حواستون رو جمع كنيد. بيچاراه ها كلي استرس كشيدن. كلي اذيت شدن.دلم براشون سوخت.
بنده رو هم تا صبح گشنگي دادن چون آقاي دكتر گفت من نبايد شير مادر بخورم از شب تا صبح. نامردا از بعد از ظهر هي شير خشك رو زوري چپوندن تو گلوي من . خب نميخورم شير خشك مگه زوره.
آخرش هم گشنه خوابيدم!! تقصير من چي بود؟ خودشون اشتباه كردن من بايد گشنه بمونم. تازه اين كه چيزي نيست امروز منو بردن بيمارستان. آزمايش خون و ادرار و همه چي. كلي از دستشون شاكي ام . دردمو به كي بگم؟؟
راستي امروز براي اولين بار سوار اتوبوس شدم. ههههههه-  چه اتوبوسهاي جالبي ما داريم. فهميدم بابام زيادي ديگه غر ميزنه اين اتوبوسها كه خالي بودن. هميشه ميگه من به ميله هاي اتوبوس آويزون ميشم. فكر كنم خالي ميبنده.من كه آويزون نشدم كلي جاي خالي بود تو بغل مامان خوابيدم.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

اداره هم شد خونه؟؟


سلام. منو بردن اداره اشون. به خيال اينكه جلوي همكاراشون پز بدن كه ما چه بچه ساكتي داريم.
داستان از اين قرار بود كه: آقا تو ماشين زير بخاري خواب بودم كه يهو دستي زد زير بغلم و بلندم كرد.ديدم دارند پتو پيچم ميكنن. فهميدم كه باز نقشه شومي تو سرشون دارن. بله! بابا گفت خداحافظ و مامان رفت به راه ديگه. يهو چشم باز كردم ديدم كه يه مشت زن و مرد آدم نديده ريختند سرم با قيافه هاي اجق وجق. واي چشتون روز بد نبينه. واقعا تعجب كردم همه ميخواستن من بهشون بخندم و نازم كنن. هي صبوري كردم و لبخند زدم . اونها هم هي منو دادند دست اين. دست اون. ديدم نه خير اينها بيخيال نميشن. همه ميخوان هي من به قيافه نشسته اشون بخندم. ديدم اينطوري نميشه. يهو رگ سيدي و بيخوابي و همه چي با هم جوشيد و جا تون خالي تا تونستم هوار كردم. ساختمان رو گرفتم رو سرم. مدير و معاون و مدير عامل ديگه حاليم نبود.
هههههههه- چه حالي داد. مامان دست پاچه شد و سريع بنده رو از ساختمون خارج كرد. رفت اداره بابا كه بغل دستش بود. زنگ زدن بابا اومد منو گرفت. ديدم داستان جديدي داره شروع ميشه. گفتم اگه قراره اداره بابا هم اين اتفاق بيافته من نيستم . خلاصه گربه رو دم حجله كشتم. همون دم نگهباني تو اداره بابا هوار كردم. چهار طبقه ساختمون فهميدن كه يكي پا رو دمم گذاشته. بعضي ها اومدن پائين منو ببينن. اما بهشون رو ندادم. و تا تونستم اخم كردم. و بابا و مامان رو مجبور كردم كه دوباره سوار ماشينم كنند و بريم خونه.
بعد از اين اتفاق بابا به مامان گفت از اين به بعد اگه حقوق ما رو دير دادن كارن رو ميارم اداره كه داد و بيداد كنه و حقم رو بگيره چون خيلي گردن كلفته. من با اين كه نميدونم گردن كلفت يعني چي ولي قبول ميكنم. هر جا هوار كم داشتين من هستم.
زت زياد. مخلصيم. كارن


سه‌شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸

اين گريه نبود نميدونم اسمش چيه

آقا من پشيمون شدم. خدائيش اين گريه نبود كه ديشب كارن داشت. اسمش نميدونم چيه ولي هر چي هست وحشتناك بود. خوابش نبرد هر كاري كرديم فايده نداشت. گذاشتيمش توي ني ني لاي لاي. تكونش داديم. چرخونديم. هولش داديم. نشد كه نشد. زد بسرمون ببريمش با ماشين يه دور بزنيم تو ماشن بخوابه. چشمتون روز بد نبينه. چه ها كه نكرد اين آقا كارن ما. فرياد. فرياد تا ميتونست. واقعا نميدذونستيم چيكار كنيم. كجا بريم. زدم يه گوشهوايسادم. ديدم آب نداريم كه يه خورده بريزم رو صورتش. از آب ماشين كه توي يه ظرف يه بار مصرف ريخته بودم صورتش رو خيس كردم. بدتر كرد. خلاصه فكر كنم ديگه ناي نداشت كه ادامه بده وگرنه كوتاه نمي اومد.فكر كنم نيم ساعت داشت فرياد ميكرد. دو بار هم كوليك ايد هخورده بود. خلاصه ساعت شد يك و نيم شب. نزديك بود تصادف كنم . واقعا يه لحظه پشت فرمون خوابم برد. آخرش هنوز بيدار بود آورديمش خونه. بالاخره ساعت يك ربع به دو صبح خوابيد.
و من هم باز صبح دير رسيدم اداره. اين بچه امون خيلي بي جنبه است اصلا نبايد ازش تعريف كرد.

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

بالاخره گريه هاي شبونه تموم شد

شلام. من اومدم. خيلي دير اما اومدم. بابا كه سرش حسابي شلوغه. مامان هم كه تا حالا وبلاگم رو اصلا نديده. واقعا كه.اين بزرگترها گاهي ديگه شورش رو در ميارن.
اما ولش كن خودمو عشق است. بالاخره گوش شيطون كر من گريه هاي شبانم تموم شده يعني كم شده. تو اصطلاح پزشكي بهش ميگن كوليك. بچه هاي زير سه ماه همشون دارن. دليلش هم ناشناخته است. اما ميتونه از حساسيت باشه. مثلا حساسيت به لبنيات. كه مادر نبايد بخوره. يه داروئي هي دادن من خوردم. اسمش هم كوليك ايد بود. خيلي كمك كرد ولي الان چند روزيه نميخورم و حالم هم خوبه.
اما جيغ هاي بنفش و وحشتناك من همچنان پا برجاست. خدا نكنه من لج بيارم. ديگه عش و ضعف و فرياد. خب ديگه سيدم. بايد حواستون باشه. سيدها اينطورين خصوصا چهارشنبه ها .


یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

دود دوست ندارم

من بيرون رفتن رو دوست دارم اما دود دوست ندارم .مامان همش دوست داره منو ببره بيرون. بابا همش دوست داره من نرم بيرون.  حالا نميدونم بابا زود پير شده  يا نگران منه؟؟ خب دور و بر خونمون كه همش شلوغه پر ترافيك و دوده . خب من كجاها بايذ برم . تازه صبحها هم كه كارمند كوچولو ميره سر كار و همش ما مجبوريم شبها بريم بيرون. آخه شب هم شد روز؟؟ من كه جايي رو نميتونم ببينم. تازه فهميدم كه بابام چه شكليه(خوش تيپ) و مامان چه شكليه(خودتون ميدونين ديگه بگم ناراحت ميشه). بقيه چيزها رو تشخيص نميدم. تازه هر كي نازم ميكنه كلي ميترسم از ريخت و قيافه اش. فقط الكي ميخندم كه ضايع نشه.هههههه
ديروز سي ام آبان 88 مامان و بابا براي اولين بارمنو بردند شهروند آرياشهر. اولش كلي برام جذاب بود چيزهاي رنگيه خيلي زياد. اسباب بازيهاي قشنگ و من محو تماشاشون بودم. ولي نامردها منو خسته كرردن. هي هيچي نگفتم و سكوت كردم ديدم اينها بيخيال خريد نميشن. آخرش رگ سيديم گل كرد و شهروند رو ريختم بهم. و تا تونستم هوار كردم. طوري كه مسئول كنترل اجناس دم در بيخيال كنترل شد گفت فقط زود بريد بيرون.
خب ديگه راهش رو ياد گرفتم. خلاصه گفته باشم تا بگيد خوبم اما قاط بزنم تمومه.

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

همش خوابم مياد



تا فردا هم منو نگاه كنين سير نميشين



دادش چي


جرات داري بيا جلو

گريه هاشو ببينين

وقتي خوابش بياد خدا بدادمون برسه- غش و ضعف و گريه همه با هم مياد سراغش. بعدش وسط گريه يهو ديدي صداش نمياد .
خوابيد....

اين مدليش رو تا حالا نديده بودم

چشمهاي تو

پسرم سلام. ديروز اولين بار توي چشمهاي من نگاه كردي. برام خيلي جالب بود براي اولين بار رنگ چشمان تو رو خوب تشخيص دادم.  و تو داشتي بدون اينكه چشم ازم برداري منو نگاه ميكردي . چطور بگم كه نگاه تو تا كجاي وجودم نشست؟؟ چقدر نگاه تو آشنا بود. بي پرده ميگم كه انگار سالها بود نگاه تو رو ميشناختم. انگار سالهل بود منتظرت بودم . ديروز جمعه هشتم آبان ماه. نگاه من و تو تلاقي كرد( البته قبلا هم يكبار توي بيمارستان وقتي كه مريض بودي و زردي داشتي توي چشمان من نگاه كردي ولي نتونستم درست تشخيص بدم. يادمه كه صدات ميكردم و تو جواب ميدادي و ناله ميكردي شايد بيش از 14 بار من صدا كردم و تو جواب دادي و ميخواستي بگي كه خيلي توي بيمارستان اذيت شدي).
كوچولوي من كه كلي لپ در آوردي و توپولو شدي . خوش بحالت كه نگاهت پاك و بي آلايشه. اميدوارم كه هيچوقت به گناهي آلوده نشه كه وجدانت رو بلرزونه.

براي تو بهترين آرزوها رو دارم.

عكسهاي من


سلام. من اومدم با يه عالمه عكس جديد- كلي توپولو شدم. لپ در آوردم. به كوري چشم بعضي خانومهاي فيمينيست شبيه بابام شده ام( جان خودم الان دارن ميگن آخه اين كجا شبيه باباشه- در اين لحظه معمولا برخي از خانومها چشم بصيرت كه هيچ اصلا ديدشون رو از دست ميدن). بگذريم. دو روز ديگه 60 روزم تموم ميشه و بايد برم واكسن بزنم . تازه زخم دستم كه مال واكسن قبلي بود خوب شده بودا- اي بابا. امان از دست اين پدر مادرها


جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

كوچولوي من

سلام زيباي من. ديشب صدات رو از توي تلفن شنيدم صداي گريه هاتو و نق ونوق زدنهاتو. دوستهامون ميگن چرا عكس جديدت رو نميگذارم توي سايت. خب خبر ندارن كه من حتي خودت رو هم 10 روز ميشه كه نديده ام.اين دفعه بيام پيشت عكسهات رو با خودم بر ميگردونم و ميگذارم توبي وبلاگت.امروز تو درست 50 روزه شدي. باورم نميشه. انگار همين ديروز بود كه بدنيا اومدي. به مادرت حسوديم ميشه كه لحظه لحظه باهاته. اما چه كنيم ؟ زمونه هميشه اينطوري بوده . پدرها بايد برن سر كارو و پول در بيارن. نون آور خونه باشن. اما احساساتشون رو بايد بتونند كنترل كنند. من ميتونم دوريت رو تحمل كنم اما شايد مادرت هرگز نتونه. خب، خدا ميدونست داره چيكار ميكنه كه زن رو در كنار مرد خلق كرد. اما اين خانوم ها هم بايد بدونند كه آقايون هم احساسات قوي اي دارند. اينو براي اونهائي مينويسم كه فكر ميكنند پدرها ميتونند براحتي از بچه هاشون دور باشند و يا بچه هاشون رو فراموش كنند.
اميدوارم كه مادرت هيچگاه اينطور تصور نكنه وگرنه چي داداش!!!!

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

دلم برات يه ذره شده

وقتي پيشم بودي دوست نداشتم كه بخوابي. واقعا حتي وقتي كه تو بغلم بودي دلم برات تنگ ميشد . چه برسه به اينكه الان سه روزه نديدمت. خودت حساب كن.
كوچولوي من روزتو و همه كودكان مبارك باشه. اميدورام روزي برسه كه هيچ كودكي در هيچ جاي دنيا از هيچ مشكلي رنج نبره كه قابل حل نباشه.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

براي كوچكم

كوچك بزرگ من، چه مظلومانه ميخوابي. احساس ميكنم خيلي مظلوم تر و بيگناه تر از اوني هستي كه بتونم وصفش كنم.
عشقم فرزندم اميدوارم خداوند روحي عظيم بهت بده كه بتوني روزي دست مظلومان دنيا رو بگيري و بدادشون برسي.
چقدر مطلب توي ذهنم دارم برات بنويسم اما انگار مشكلات زمان و مكان و تمركز رو از من ميگيره و همش زمان كم ميارم. منو ببخش.

عزيزم نميخوام هيچگاه زماني برسه كه روح تو هم در تكرار مكررات گرفتار بشه. اميدوارم كه قدرت ذهن و روحت هميشه نجات بخش تو از ياس فلسفي زندگي باشه.
برايت بهترينهاي هستي رو آرزو ميكنم.
دوستدار ابديت

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

دوست ندارم برم سر كار


چقدر فرزند شيرينه. هرگز فكر نميكردم كه اينهمه عشق اين موجود كوچك در من رخنه كنه. البته من هميشه كودكان رو دوست داشتم اما اينبار اونقدر دوستش دارم كه اصلا دوست ندارم بيام سر كار و ميخوام خونه بمونم كه پيشش باشم( اينهم يه بهونه براي در رفتن از كار).
ميدونم كه پدر مادهامون هم خيلي بيشتر از اينها ما رودوست دارند اما چيزي كه نميدونم( هنوز نميدونم ) اينه كه چي باعث ميشه كه گاهي اين دوست داشتنها كمرنگ ميشه.كاش ميتونستيم كه درك كنيم چقدر پدرو مادرها ميتونند نگرانمون باشند. وقتي بچه داري شايد اين مساله رو بهتر درك ميكني.اميدوارم كه دنيا اونقدر بهمون وقت بده كه قبل از اينكه دير بشه بتونيم خيلي چيزها رو جبران كنيم.. 

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

زردي كارن

خاطرات رو بايد نوشت بخصوص اونهائي كه شيرينه. اما تلخاش هم ياد آوريش تلخه هم آدم دلش ميسوزه. امروز پسرمون بيست روزه شد. اينو مينويسم تا يه روزي بخونه و بدونه كه در گذشته هاش چي گذشت. هنوز زرديش خوب نشده. اين نوع زردي يعني كمبود آنزيم G6PD اينطوري كه من فهميدم ممكنه تا 8 هفته خوب شدنش طول بكشه . ربطي هم به چيزي خوردن( سردي و گرمي) نداره- اين زردي همون فاويسمي بودنه. فاوا در لاتين بمعني باقلاست. خوردن باقلا بخصوص خام در طول دوران بارداري يا حتي قبل از اون باعث ميشه كه در آينده احتمال زردي بچه هاي متولد شده از اون مادر بالا بره.البته بايد پس از 120 روز مجدد آزمايش بشن و ممكنه توي بزرگسالي خود بخود خوب بشه.
كارن تقريبا 7 بار تا بحال آزمايش خون داده كه دلمون كلي بحالش سوخته و مامانش هم كلي گريه كرده.خب ديگه . بالاخره بايد خوب بشه.
دوبار كه بستريش كردن حدود 3 شب و 5 روز شد روزآخر ديگه بهيج وجه توي دستگاه فتو درماني نميموند و جيغ هاي بنفش ميزد. ما هم رضايت داديم آورديمش خونه و الان كمي بهتره.
اميدوارم همه بچه ها سلامت باشن چون واقعا آدم دلش درد مياد وقتي فرياد ميزنن. تجربه تلخي بود

ناف كارن

سلام
اينو مينويسم كه توي يه جائي نوشته باشم و به كسي هم ربطي نداره بخصوص علي.
ناف كارن روز 18 شهريور يعني در ششمين روز زندگيش افتاد . البته توي بيمارستان در بخش NICU وقتي كه براي زردي بستريش كرده بوديم. تا اونجائي كه من ميدونم ناف بعضي بچه ها خيلي دير ميافته و كلي هم بعدش جاي ناف اذيت ميكنه ولي خدا رو شكر پسرمون زود نافش افتاد و زود هم جاش خوب شد. حالا من موندم با يه تيكه ناف چيكار بكنم. قديمي ها ميگن ناف بچه رو هر جا بندازي اون بچه يه جورائي در آينده سر از همون جا درمياره. خيلي سخته كه من بخوام تعيين كنم بايد بچه ام سر از كجا در بياره راستش هنوز خودم هم نميدونم كه بايد سر از كجا در بيارم. خب ديگه. اينهم از ناف آقا كارن عزيزم

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

شلام به همه



 
شلام به همه
 من اومدم با يه عالمه عكس. البته همش با چشم بسته
بابجون خب خوابم مياد چيكار كنم؟؟!!
اين بابا هم همش گير ميده كه عكس بندازه نميزاره من بخوابم .
فعلا همين چند تاست تازه كلي هم زرد هستم . آخه اين زردي بدجوري بمن گير داده و از تنم نميره بيرون
دعا كنيد زودتر حالم خوب شه.
دوستتان دارم
فعلا خدانگهدار

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

درود

من آمدم
با يك بغل ترانه. با يك دنيا عشق. با قلبي مالامال از پاكي، از پيش خدا آمدم. براي شما پيغام آوردم. آي همه شماها. خدايم گفت كه به شما بگويم كه چقدردوستتان دارم
من كارن هاشمي در ساعت 8:30 صبح روز پنج شنبه شهريور سال 1388 خورشيدي، 13 رمضان سال 1430 قمري، سوم سپتامبر سال 2009 ميلادي در بيمارستان پيامبران تهران بدنيا اومدم.

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

فقط 12 روز ديگه


حدود 12 روز ديگه كارن عزيزمون بدنيا مياد. خب ما ديگه داريم لحظه شماري ميكنيم. راستش هنوز نميدونيم كه آمادگيش رو داريم يا نه ولي خب داريم تمام سعي خودمون رو ميكنيم. كارن هم ديگه فكر كنم حوصله اش حسابي سر رفته و دلش ميخواد زودتر بياد بيرون. شايد باورتون نشه ولي عجيب روي صدا حساسيت نشون ميده. وقتي صداش ميكني اول آروم گوش ميده و وقتي يه لحضه ساكت ميموني تند تند شروع به دست و پا زدن ميكنه. وقتي به صداي موسيقي گوش ميده جنب نميخوره آروم و بدون حركت ميمونه. يه وقتهائي هم تمرينات ژيمناستيك انجام ميده.
اميدوارم با سلامتي كامل بدنيا بياد.اين آرزوي من براي همه بچه هاست
پدرش

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

تو يك معجزه هستي


هر ثانيه از زندگي ما لحظه اي منحصر به فرد در عالم است كه هرگز تكرار نخواهد شد... و به كودكانمان چه مي آموزيم؟ اين كه دو بعلاوه دو ميشود چهار، و يا پاريس پايتخت كشور فرانسه است.
ما بايد هر يك از اين مسائل را به آنان بياموزيم: مي داني چه كسي هستي؟ تو معجزه هستي. تو منحصر به فرد هستي. در تمام سالياني كه گذشته است ، كودك ديگري مانند تو نبوده است. پاهايت، بازوانت، انگشتان چالاكت، روش راه رفتنت.
ممكن است يك شكسپير شوي، يك ميكلانژ و يا يك بتهون. تو استعداد انجام هر كاري را داري. بله، تو معجزه اي. و هنگامي كه بزرگ شوي، آيا مي تواني كس ديگري را بيازاري كه مانند تو، معجزه اي است؟
همه ما بايد تلاش كنيم كه دنيا را به مكاني شايسته كودكان تبديل سازيم.
پابلو كاسالز(Pablo Casals)

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

سلام


من هنوز بدنيا نيامده ام، اما منتظرم باشيد چون اگه خدا ياري كنه قراره بزودي بيام توي دنياي شما. راستش چند وقتيه كه با دنياي شما آشنائي مختصري پيدا كرده ام. اينجا كه هستم خيلي تاريكه. گاهي كمي روشن ميشه. من صداهائي ميشنوم كه بعضيشون بلنده و بعضيشون هم آهسته هستش. به اين صداها زياد عادت ندارم ولي فكر كنم دارم عادت ميكنم. گاهي اوقات ميشنوم كه دو نفر با من حرف ميزنن. منو صدا ميكنن ميگن كه نامت رو ميخوايم بزاريم كارن. من هنوز نميدونم كه كارن يعني چي؟ واصلا چرا بايد منو به يك نام صدا كنن. اونا ميگن كه پدرو مادر من هستن. پدرم شبها برام شعر ميخونه و گاهي ميگه كه بزار برات موسيقي بزارم. بعدش صداهائي ميشنوم كه خيلي خوشم مياد. يه صداي ديگه اي ميشنوم كه خيلي مهربونه. اون ميگه مامان منه و من رو عسل خودش صدا ميكنه. گاهي اينجا دلم ميگيره و ميخوام زود بيام بيرون تا ببينم توي دنياي شما چه خبره؟
اميدوارم چيزهاي خوب خوب توش باشه تا من بتونم يه عالمه توش كيف كنم و بازي كنم. يادمه خدا بهم گفت كه تو رو ميبرم جائي كه بتوني خيلي لذت ببري. اونجا من همه چيز براي تو خلق كرده ام و در امان هستي.من خدا رو خيلي دوست دارم و دلم براش تنگ ميشه. خب ديگه يه خورده خسته شده ام. ميخوام يه چرت بزنم. فعلا خدا نگهدارتون باشه